بیراهه ای در آفتاب

ساخت وبلاگ
ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشددر دام مانده باشد، صیاد رفته باشداز آه دردناکی سازم خبر دلت راروزی که کوه صبرم، بر باد رفته باشدرحم است بر اسیری، کز گرد دام زلفتبا صد امیدواری، ناشاد رفته باشدشادم که از رقیبان دامن کشان گذشتیگو مشت خاک ما هم، بر باد رفته باشدآه از دمی که تنها با داغ او چو لالهدر خون نشسته باشم، چون باد رفته باشدخونش به تیغ حسرت یارب حلال باداصیدی که از کمندت، آزاد رفته باشدپرشور از حزین است امروز کوه و صحرامجنون گذشته باشد، فرهاد رفته باشدشعر از حزین لاهیجی بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 26 تاريخ : جمعه 11 اسفند 1402 ساعت: 16:31

هــدف از تــشکـیــل ایـــن وبــلاگ
گزیده ای از بهترین اشعـــار و درج
شعر با نام اصلی شاعر و ویرایش
آن به نحوی که خوانش شعر برای
مخاطب آسان باشد.
امیدوارم مورد قبول واقع گردد

بعد از تــو
خـــدا هم
با شمعدانی های خانۀ مان قهر کرد
من ماندمُ و
چهـرۀ  عبوس  کاکتوس  کُنج  حیاط
که  طعنه  به  تنهایـــــی ام  می زد

حسرت

بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 24 تاريخ : جمعه 11 اسفند 1402 ساعت: 16:31

مرا تُرکی‌ست مشکین‌موی و نسرین‌بوی و سیمین‌برسُها لب مشتری‌ غبغب هلال‌ ابروی و مَه‌ پیکرچو گَردد رام و گیرد جام و بخشد کام و تابد رخبود گُل‌بیز و حالت‌خیز و سِحرانگیز و غارتگردهانش تنگ و قلبش سنگ و صلحش جنگ و مِهرش کینبه قد تیر و به مو قیر و به رخ شیر و به لب شکرچه بر ایوان چه در میدان چه با مستان چه در بُستاننشیند ترش و گوید تلخ و آرد شور و سازد شرچو آید رقص و دزدد ساق و گردد دور نشناسمترنج از شَست و شَست از دست و دست از پا و پا از سَرهمانا طلعتش این خلعت پیروزی و کیشیگرفت از حال و اقبال و جمال شاه گردون‌فرغیاث المک و المله جم اختر ناصرالدولهکز او نازد نگین و تخت و طوق و یاره و افسرز تمکین و صفا و سطوت و عزمش سَبَق بردههم از خاک و هم از آب و هم از آتش، هم از صَرصَرسَمند و صارم و سهم و سِنانش را گَهِ هیجاسما بیدا، هنر شیدا، ظفر پیدا، خطر مُضمَرایا شاهی که شد کف و بنان و سکه و نامتپناه سیف و عون کلک و فخر سیم و ذُخر زَرپُر است از عزم و حَزم و رایت جِیشِ تو کیهان راز پست و بُرز و فوق و تحت و شرق و غرب و بحر و برفتد گاه تک خنگ قلل کوب تلل برتپلنگ از پای و شیر از پی نهنگ از پوی و مرغ از پریک از صد گونه اوصاف تو ننویسد کس ار گرددمداد ابحار و کلک اشجار و هفتم آسمان دفتربدزدد بال و ناف و مشک و ناخن از صهیل اوعقاب چرخ و گاو ارض و پیل مست و شیر نرشمارد پا و دست و سُمّ و ساق و ساعدش یکسانپل و شَطّ و حصار و خندق و کهسار و خشک و ترنداند گرم و سرد و رعد و برق و آب و برف و نمچه در تیر و چه در قوس و چه در آبان، چه در آذرالا تا فرق‌ها دارند نزد فکرتِ داناصور از ذات و حادث از قدیم اعراض از جوهردر و بام و سر و پای و رگ و چشم و دل خصمتبه کند و کوب و بند و چوب و تیر و ناخج و نشترشعر از جیحون یزد بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 27 تاريخ : سه شنبه 17 بهمن 1402 ساعت: 15:42

مژدهٔ وصلِ تو کو، کز سرِ جان برخیزمطایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزمبه ولای تو که گر بندهٔ خویشم خوانیاز سرِ خواجگیِ کون و مکان برخیزمیا رب از ابرِ هدایت بِرَسان بارانیپیشتر زان که چو گَردی ز میان برخیزم بر سرِ تربتِ من با مِی و مُطرب بنشینتا به بویت ز لَحَد رقص کُنان برخیزم خیز و بالا بنما ای بُتِ شیرین حرکاتکز سرِ جان و جهان دست فشان برخیزم گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کَشتا سحرگه ز کنارِ تو جوان برخیزم روز مرگم نفسی مهلتِ دیدار بدهتا چو حافظ ز سَرِ جان و جهان برخیزمشعر از حضرت حافظطایرِ قُدس: فرشته بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 33 تاريخ : سه شنبه 10 بهمن 1402 ساعت: 15:26

از تو بعید نیست جهان عاشقت شودشیطان رانده، سجده کنان عاشقت شوداز تو بعید نیست میان دو خنده اتتاریخ گنگی از خفقان، عاشقت شودتوران به خاک خاطره هایت بیافتد و آرش، بدون تیر و کمان، عاشقت شودچشمان تو، که رنگ پشیمانی خداستدرآینه، بدون گمان، عاشقت شوداز تو بعید نیست ،قیامت کنی و بعدخاکستر جهنمیان عاشقت شودوقتی نوازش تو شبیخون زندگیستهر قلب ماتِ بی ضربان، عاشقت شوداز من بعید بود ولی عاشقت شدم... از تو بعید نیست جهان عاشقت شودشعر از افشین یداللهی بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 31 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1402 ساعت: 17:25

به مژگان سیَه کردی هزاران رِخنه در دینمبیا کز چَشمِ بیمارت هزاران دَرد برچینمالا ای همنشینِ دل که یارانت بِرَفت از یادمرا روزی مباد آن دَم که بی یادِ تو بنشینمجهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکُش فریادکه کرد افسون و نیرنگش ملول از جانِ شیرینمز تابِ آتش دوری شدم غرقِ عرق چون گُلبیار ای بادِ شبگیری نسیمی زان عرقچینمجهانِ فانی و باقی فدایِ شاهد و ساقیکه سلطانیِّ عالَم را طُفیلِ عشق می‌بینماگر بر جایِ من غیری گزیند دوست، حاکم اوستحرامم باد اگر من جان به جایِ دوست بُگزینمصَباحَ الخیر زد بلبل، کجایی ساقیا؟ برخیزکه غوغا می‌کند در سَر خیالِ خوابِ دوشینمشبِ رحلت هم از بستر رَوَم در قصرِ حورُالعیناگر در وقتِ جان دادن تو باشی شمعِ بالینمحدیثِ آرزومندی که در این نامه ثبت افتادهمانا بی‌غلط باشد، که حافظ داد تلقینمپ ن: شب یلدا ، شیفت شب ، حافظ ، شجریان...شعر از حضرت حافظطفیل: کسی یا چیزی که وجودش وابسته به وجود کس یا چیز دیگر است، همراه ، وابستهصَباحَ الخیر:کلمۀ دعا که هنگام صبح به کسی می‌گویند؛ صبح به‌خیر بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 49 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1402 ساعت: 13:45

از کرانه ی ماخنده ی گلی در خواب، دست پارو زن ما را بسته است.در پی صبحی بی خورشیدیم، با هجوم گلها چه كنیم؟جویای شبانه ی نابیم، با شبیخون روزن‌ها چه كنیم؟آن سوی باغ، دست ما به میوه ی بالا نرسید.وزیدیم و دریچه به آیینه گشود.به درون شدیم، و شبستان ما را نشناخت.به خاك افتادیم، و چهره «ما» نقش «او» به زمین نهاد.تاریكی محراب، آكنده ی ماست.سقف از ما لبریز، دیوار از ما، ایوان از ما.از لبخند، تا سردی سنگ: خاموشی غم.از كودكی ما، تا این نسیم: شكوفه – باران فریب.برگردیم، كه میان ما و گلبرگ، گرداب شكفتن است.موج برون به صخره ی ما نمی‌رسد.ما جدا افتاده‌ایم، و ستاره ی همدردی از شب هستی سر می‌زند.ما می‌رویم و آیا در پی ما، یادی از درها خواهد گذشت؟ما می‌گذریم، و آیا غمی برجای ما، در سایه‌ها خواهد نشست؟برویم از سایه ی نی، شاید جایی، ساقه ی آخرین، گل برتررا در سبد ما افكند.شعر از سهراب سپهری بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 46 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1402 ساعت: 13:45

من بی‌خود و تو بی‌خود ما را که بَرد خانه؟من چند تو را گفتم کَـــم خور دو سه پیمانه؟در شهر یکی کَس را هشیار نمی‌بینمهر یــک بَتَر از دیگــر شوریــده و دیــوانهجانا به خرابات آ تا لذّتِ جان بینیجان را چه خوشی باشد بی‌صحبتِ جانانه؟هر گوشه یکی مستی دستی زِبرِ دستیو آن ساقیِ هر هستی با ساغرِ شاهانهتو وقفِ خراباتی دخلت مِی و خرجت مِیزین وقف به هشیاران مَسپار یکی دانهای لولیِ بَربَط‌زن تو مست‌تری یا من؟ای پیشِ چو تو مستی افسونِ من افسانهاز خانه برون رفتم مستیم به پیش آمددر هر نظرش مُضمَر صد گلشن و کاشــانهچون کَشتیِ بی‌لنگر کَژ می‌شد و مَژ می‌شدوز حسرتِ او مُرده صد عاقـل و فرزانهگفتم: ز کجایی تو؟ تَسخَر زد و گفت: ای جاننیمیم ز تُرکستان نیمیم ز فُرغانهنیمیم ز آب و گِل نیمیم ز جان و دلنیمیم لبِ دریا نیمی همه دُردانهگفتم که: رفیقی کن با من که منم خویشتگفتا که: بِنَشناسم من خویش ز بیگانهمن بی‌دل و دستارم در خانهٔ خَمّارمیک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نِه؟در حلقهٔ لنگانی می‌باید لنگیدناین پند ننوشیدی از خواجهٔ علیانهسرمستِ چنان خوبی کِی کم بُوَد از چوبی؟برخاست فغان آخر از استنِ حنانهشمس‌الحقِ تبریزی از خلق چه پرهیزی؟اکنون که درافکندی صد فتنهٔ فتّانهشعر از حضرت مولانااستن حنانه ؛ نام ستونی است که از چوب بود و حضرت رسول پشت بدان تکیه داده خطبه میخواندند و چون منبر مقرر شد و بر منبر برآمدند و خطبه خواندند، از آن ستون ناله برآمد مانند طفلی که از مادر جدا شود. بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 44 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1402 ساعت: 13:45

کی با فنای تن ز تو کس دور می‌شود؟شمع از گُداختن همگی نور می‌شودحفیظ اصفهانیتِک‌تِکِ ناگزیر را برمشمار که مهره‌های شمردهنیم‌شمرده به جام می‌ریزدبه سکوتِ رامشگری گوش‌دار که واقعه‌یی چنان پُرملاط را حکایت می‌کند به صیغه‌ی ماضیکه قائمه‌های حقیقتی سرشار بودگرچه چندین پُرخار.به غیاب اندیشه مکنگَشت و مَشتِ بی‌تاب و قرارِ این نگاه را دریابنگرانِ اندیشناکی‌ فردای توبه صیغه‌ی حال.نهبه غیابِ من منگر که هرگز حضوری به‌کمال نیز نبوده‌ام،به طنینِ آوایی گوش‌دار کهتنهابه کوکِ زیر و بَمِ موسیقایی نامِ توستاسماءِ طلسماتِ حرفاحرفِ نامِ تو را می‌داندو از ژرفاهای ظلمات تا پَشَنگِ شعشعه‌ی الماس‌گونِ تاجِ بلندِ آخرین خورشیدتو راتو راتو راهمچنان تو رامی‌خواند.۲۱ آبانِ ۱۳۶۸احمد شاملو بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 66 تاريخ : پنجشنبه 31 فروردين 1402 ساعت: 16:31

توازیِ ردِّ ممتّدِ دو چرخِ یکی گردونهدر علفزار...□جز بازگشت به چه می‌انجامدراهی که پیموده‌ام؟به کجا؟سامانش کدام رُباطِ بی‌سامانی‌ستبا نهالِ خُشکی کَج‌مَجکنارِ آبدانی تشنه، انباشته به آخالدرازگوشی سوده‌پُشت در ابری از مگسو کجاوه‌یی درهم‌شکسته؟ ــ:کجاست باراندازِ این تلاشِ به‌جان‌خریده به نقدِ تمامتِ عمر؟کدام است دست‌آوردِ این همه راه؟ ــ:کَرگوشان رابه چاووشیترانه‌یی خواندنو کوران رابه ره‌آوردعروسکانی رنگین از کولبارِ وصله‌بروصله برآوردن؟۲۸ آبانِ ۱۳۶۸ احمد شاملو بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 69 تاريخ : پنجشنبه 31 فروردين 1402 ساعت: 16:31

پرتوی که می‌تابد از کجاست؟یکی نگاه کندر کجای کهکشان می‌سوزد این چراغِ ستاره تا ژرفای پنهانِ ظلمات را به اعتراف بنشاند:انفجارِ خورشیدِ آخرینبه نمایشِ اعماقِ غیابدر ابعادِ دلهره.□آنماه نیستدریچه‌ی تجربه استتا یقین کنی که در فراسوی این جهازِ شکسته‌سُکّان نیزآنچه می‌شنوی سازِ کَج‌کوکِ سکوت است.تایقین کنی.تنهاماییمــ من و تو ــنظّارِگانِ خاموشِ این خلأدل‌افسردگانِ پادرجایحیرانِ دریچه‌های انجمادِ همسفران.دستادست ایستاده‌ایمحیرانیم اما از ظلماتِ سردِ جهان وحشت نمی‌کنیمنهوحشت نمی‌کنیم.تو را من در تابشِ فروتنِ این چراغ می‌بینم آن‌جا که تویی،مرا تو در ظلمتکده‌ی ویران‌سرای من در می‌یابیاین‌جا که منم.۵ شهریورِ ۱۳۶۸خانه‌ی دهکدهاحمد شاملو بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 75 تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1402 ساعت: 5:10

می‌شناسی ــ به خود گفته‌ام ــهمانم که تو را سُفته‌امبسی پیش از آنکه خدا را تنهایی‌ آدمکش بر سرِ رحم آرد:بسی پیش از آن که جانِ آدم راپوک‌ترین استخوانِ تنش همدمی شود بُرَندهجامه به سیب و گندم بَردَرندهازراه‌دربَرندهیا آزادکننده به گردنکشی. ــغضروف‌پاره‌ی جُداسری.□می‌شناسی ــ به خود گفته‌ام ــهمانم که تو را ساخته‌ام تو را پرداخته‌امغَرّه‌سرترین و خاکسارترین. ــمهری بی‌داعیه به راهت آوردگرفت‌اتآزادت کردبازت داشتبر پایت داشتو آنگاهگردن‌فرازبه پای غرورآفرینَت سر گذاشت.□می‌شناسی، می‌دانم همانم.۵ شهریورِ ۱۳۶۸خانه‌ی دهکدهاحمد شاملو بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 75 تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1402 ساعت: 5:10

به مفتون امینیوسواسِ مهربانِ شعرای کاش آب بودمگر می‌شد آن باشی که خود می‌خواهی. ــآدمی بودنحسرتا!مشکلی‌ست در مرزِ ناممکن. نمی‌بینی؟ای کاش آب بودم ــ به خود می‌گویم ــنهالی نازک به درختی گَشن رساندن را(ــ تا به زخمِ تبر بر خاک‌اش افکننددر آتش سوختن را؟)یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی‌ جاودانه بخشیدن(ــ از آن پیش‌تر که صلیبی‌ش آلوده کنندبه لخته‌لخته‌ی خونی بی‌حاصل؟)یا به سیراب کردنِ لب‌تشنه‌ییرضایتِ خاطری احساس کردن(ــ حتا اگرش به زانو نشانده‌انددر میدانی جوشان از آفتاب و عربدهتا به شمشیری گردنش بزنند؟حیرت‌ات را بر نمی‌انگیزدقابیلِ برادرِ خود شدنیا جلادِ دیگراندیشان؟یا درختی بالیده‌نابالیده راحتاهیمه‌یی انگاشتن بی‌جان؟)□می‌دانم می‌دانم می‌دانمبا اینهمه کاش ای‌کاش آب می‌بودمگر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.آهکاش هنوزبه بی‌خبریقطره‌یی بودم پاکاز نَم‌باریبه کوهپایه‌یینه در این اقیانوسِ کشاکشِ بی‌دادسرگشته‌موجِ بی‌مایه‌یی.۳۰ شهریورِ ۱۳۶۸خانه‌ی دهکدهاحمد شاملو بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 80 تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1402 ساعت: 5:10

برای پری‌یوش گنجیدر معبرِ مندیگرهیچ چیز نجوا نمی‌کند:نه نسیم و نه درختنه آبی درگذر.شِرِّه شِرِّه نوحه‌یی گسیخته می‌جنبدتنهاسیاه‌تر از شببر گرده‌ی سرگردانیِ‌ باد.□دورشهرِ من آنجاستتنها ماندهدر غروبی هموارکه آسان نمی‌گذرد. ــشهرِ تاریکبا دو دریچه‌ی مهربانکه بازگشتِ دردناکِ مرا انتظار می‌کشددر پس‌کوچه‌ی پنهان.۲۸ خردادِ ۱۳۶۷احمد شاملو بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 67 تاريخ : پنجشنبه 24 فروردين 1402 ساعت: 18:02

تو آن سوی زمینی در قفسِ سوزانتمن این سوی:و خطِ رابطِ ما فارغ از شایبه‌ی زمان استکوتاه‌ترین فاصله‌ی جهان است.زی من به اعتماد دستی دراز کنای همسایه‌ی درد.مَردَنگیِ شمعی لرزانی تو در وقاحتِ باد،خُنیاگرِ مدیحی ازیادرفته‌ایم مادر اُرجوزِه‌ی وَهن.نه تو تنهاخوش‌نشینِ نُه‌توی ایثاریکه عاشقانهمهخویشاوندانندتا بیگانه نه انگاری.با ما به اعتماد سرودی ساز کنای همسایه‌ی درد.بهمنِ ۱۳۶۷احمد شاملو بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 70 تاريخ : پنجشنبه 24 فروردين 1402 ساعت: 18:02

به لئوناردو آلیشان۱دلم کَپَک زده، آهکه سطری بنویسم از تنگیِ‌ دل،همچون مهتاب‌زده‌یی از قبیله‌ی آرش بر چَکادِ صخره‌ییزِهِ جان کشیده تا بُنِ گوشبه رها کردنِ فریادِ آخرین.□کاش دلتنگی نیز نامِ کوچکی می‌داشتتا به جانش می‌خواندی:نامِ کوچکیتا به مهر آوازش می‌دادی،همچون مرگکه نامِ کوچکِ زندگی‌ستو بر سکّوبِ وداع‌اش به زبان می‌آوریهنگامی که قطاربانآخرین سوتش را بدمدو فانوسِ سبزبه تکان درآید:نامی به کوتاهیِ‌ آهیکه در غوغای آهنگینِ غلتیدنِ سنگینِ پولاد بر پولادبه لب‌جُنبه‌یی بَدَل می‌شود:به کلامی گفته و ناشنیده انگاشتهیا ناگفته‌یی شنیده پنداشته.□سطریشَطریشعرینجوایی یا فریادی گلودَرکه به گوشی برسد یا نرسدو مخاطبی بشنود یا نشنودو کسی دریابد یا نهکه «چرا فریاد؟»یا «با چه مایه از نیاز؟»و کسی دریابد یا نهکه «مفهومی بود این یا مصداقی؟صوت‌واژه‌یی بود این در آستانه‌ی زایشی یا فرسایشی؟ناله‌ی مرگی بود این یا میلادی؟فرمانِ رحیلِ قبیله‌مردی بود این یا نامردی؟خانی که به وادی برکت راه می‌نمایدیا خائنی که به کج‌راهه‌ی نامرادی می‌کشاند؟»و چه بر جای می‌مانَد آنگاهکه پیکانِ فریاداز چِلّهرها شود؟ ــ:نیازی ارضا شده؟پرتابه‌ییبه در از خویشیا زخمی دیگربه آماجِ خویشتن؟و بگو با من بگو با من:که می‌شنودو تازهچه تفسیر می‌کند؟۲غریوی رعدآسااز اعماقِ نهانگاهِ طاقت‌زدگی:غریوِ شوریده‌حال‌گونه‌یی گریخته از خویشاز بُرج‌واره‌ی بامی بی‌حفاظ...غریویبی‌هیچ مفهومِ آشکار در گمانبی‌هیچ معادلی در قاموسی، بی‌هیچ اشارتی به مصداقی.به یکی «نه»غریوکشِ شوریده‌حال را غُربت‌گیرتر می‌کنی:به یکی «آری» اماــ چون با غرورِ همزبانی در او نظر کنیخود به پژواکِ غریوی رهاتر از او بَدَل می‌شوی:به شیهه‌واره‌ی دردی بی‌مرزتر از غریوِ شوریده‌سرِ به بام بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 73 تاريخ : پنجشنبه 24 فروردين 1402 ساعت: 18:02

چراغی به دستم چراغی در برابرم.من به جنگِ سیاهی می‌روم.گهواره‌های خستگیاز کشاکشِ رفت‌وآمدهابازایستاده‌اند،و خورشیدی از اعماقکهکشان‌های خاکستر شده را روشن می‌کند.□فریادهای عاصیِ آذرخش ــهنگامی که تگرگدر بطنِ بی‌قرارِ ابرنطفه می‌بندد.و دردِ خاموش‌وارِ تاک ــهنگامی که غوره‌ی خُرددر انتهای شاخسارِ طولانیِ پیچ‌پیچ جوانه می‌زند.فریادِ من همه گریزِ از درد بودچرا که من در وحشت‌انگیزترینِ شب‌ها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب می‌کرده‌ام□تو از خورشیدها آمده‌ای از سپیده‌دم‌ها آمده‌ایتو از آینه‌ها و ابریشم‌ها آمده‌ای.□در خلئی که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتمادِ تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم.جریانی جدیدر فاصله‌ی دو مرگدر تهیِ میانِ دو تنهایی ــ[نگاه و اعتمادِ تو بدین‌گونه است!]□شادیِ تو بی‌رحم است و بزرگوارنفس‌ات در دست‌های خالیِ من ترانه و سبزی‌ستمنبرمی‌خیزم!چراغی در دست، چراغی در دلم.زنگارِ روحم را صیقل می‌زنم.آینه‌یی برابرِ آینه‌ات می‌گذارمتا با توابدیتی بسازم.۱۳۳۶احمد شاملو بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 85 تاريخ : چهارشنبه 9 فروردين 1402 ساعت: 12:55

تنهااگر دمیکوتاه آیم از تکرارِ این پیشِ پا افتاده‌ترین سخن که «دوستت می‌دارم»چون تندیسی بی‌ثبات بر پایه‌های ماسهبه خاک درمی‌غلتیو پیش از آنکه لطمه‌ی درد درهم‌ات شکندبه سکوتمی‌پیوندی.پس، از تو چه خواهد ماندچون من بگذرم؟تعویذِ ناگزیرِ تداومِ توتنهاتکرارِ «دوستت می‌دارم» است؟با اینهمهبغضم اگر بترکد... ــنهپَرِّ کاهی حتا بر آب بنخواهد رفتمی‌دانم!تیرِ ۱۳۶۵ احمد شاملو بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 83 تاريخ : چهارشنبه 9 فروردين 1402 ساعت: 12:55

شگفتاکه نبودیمعشقِ مادر ماحضورِمان داد.پیوندیم اکنونآشناچون خنده با لب و اشک با چشمواقعه‌ی نخستین دمِ ماضی.□غریویم و غوغااکنون،نه کلامی به مثابهِ مصداقیکه صوتی به نشانه‌ی رازی.□هزار معبد به یکی شهر...بشنو:گو یکی باشد معبد به همه دهرتا من آنجا برم نمازکه تو باشی.چندان دخیل مبند که بخشکانی‌ام از شرمِ ناتوانی‌ خویش:درختِ معجزه نیستمتنها یکی درختمنوجی در آبکندی،و جز اینم هنری نیستکه آشیانِ تو باشم،تختت وتابوتت.□یادگاریم و خاطره اکنون. ــدو پرندهیادمانِ پروازیو گلویی خاموشیادمانِ آوازی.۹ فروردینِ ۱۳۷۲احمد شاملو بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 102 تاريخ : جمعه 4 فروردين 1402 ساعت: 17:08

برای خانمِ عالیه جهانگیر یوشیجاز کوره‌راهِ تنگ گذشتمنیز از کنارِ گله‌ی خُردی کهزنگِ برنجیِ بزِ پیش‌آهنگاز دور، طرحِ تکاپوی خسته‌یی رابا جِنگ جِنگِ لُختشدر ذهنِ آدمیتصویر می‌نهاد...□از پُشتِ بوته، مرغی نالان، هراسناکپر برکشید ویک دمدر دره‌های تنگموجِ گریزپاییِ پُر وحشت‌اشچون کاسه‌یی سفالین بشکستاز صخره‌یی به صخره‌ییاز سنگ روی سنگ...می‌دیدم از کمرکشِ کُهساردر شیب‌گاهِ دره‌ی تاریکآن شعله‌ها که در دِه می‌سوخت جای‌جای:پی‌سوزِ آسیابآتش که در اجاقدودی که از تنورفانوس‌ها به معبرهاپُرشیب و پیچ‌پیچ...وآنگاهدیدمدر پیشِ روی، منظره‌ی کوهسار رابا راهِ پیچ‌پیچان، پیچیده بر کمر.مشتاق، گفتم:«ــ ای کوه!«با خود دلی به سوی تو می‌آورم ز راه«با قعرِ او حکایتِ ناگفته مرده‌یی.«آنجا، به دِه، کسانِ مرا دل به من نبود.»بی‌پاسخی از او گفتم:«ــ ای کوه!«رنجی‌ست سوختن«بی‌التفاتِ قومی، کاندر اجاقِشان«از سوزِ توست اگر شرری هست،«بی‌زهرخندِ قومی، کز توست اگر به لب‌هاشان«امکانِ خنده این‌قدری هست.»□بی‌پاسخی از اومِه بر گُدارِ سرکش می‌پیچید.از دور، در شبی که می‌آمدبر تیزه‌ها فرودسگ‌های گله، بر شبحِ صخره‌ها، به‌شورلاییدنی مداومآغاز کرده بودند.اعماقِ دره، با نفسِ سردِ شامگاه،از نغمه‌های کاکلی و سینه‌سرخ‌هامی‌مانْد بی‌صدا.گویی به قله‌هایِ ازاکوه اخترانچون دخترانِ گازُرخاکستری‌قبای هوا راــ از خونِ آفتاب بشسته ــدر نیل می‌زدند.فانوس‌های دِهیک آسمانِ دیگر را، در دره‌ی سیاهاکلیل می‌زدند.۱۳۳۹ - یوش© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو بیراهه ای در آفتاب...
ما را در سایت بیراهه ای در آفتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : birahedaraftaba بازدید : 79 تاريخ : جمعه 4 فروردين 1402 ساعت: 17:08